کاملا بی ربط !!!

 

 این پست اصلا ربطی به دفتر 50 و خاطراتش نداره !
نمی دونم چرا این روزها آدم ها اینقدر مهربون شدن ؟!
اون روزهایی که برای فرار از تنهایی هام سراغشون می رفتم از من فرار می کردن حالا که من در به در دنبال تنهایی ام محبتشون گل کرده  !!

یادمه یه روز در مقابل یه سوال غیر منتظره یه جواب غیر منتظره تر دادم !
وقتی سر ظهر یکی از روزهای داغ مرداد یه نفر ازم پرسید :
دوست داشتی الان کجا باشی غیر از اینجا ؟
من در جواب گفتم ته یه دره  زیر سایه ی یه صخره بزرگ که آفتاب هر چقدر هم مسیر تابشش رو عوض کنه نتونه روی سر من بتابه تا ...
وقتی پرسید چرا دره ؟! فکر می کردم نوک یه قله رو انتخاب کنی !
تازه متوجه شدم که ای بابا این هم هنوز تو رو نشناخته !
گفتم چون اکثر آدما از دره خوششون نمیاد همه عاشق اوج هستن ولی من جایی رو می پسندم که اکثر آدما نباشن !!
جایی که اولین انسانی که پا میزاره اونجا من باشم !!

 

 

 

 

 

 

+1  میدونم یه کم خودخواهیه اما آدما بعضی وقتا به این خودخواهی نیاز دارن !!
+2  اگر بگم آدم احساسی نیستم یه دروغ خیلی بزرگ گفتم ولی هیچ وقت این احساسات رو نشون نمیدم !
+3  این روز ها مجبورم به جای همه ی سوال هایی که پرسیده میشن و اونهایی که تو چشم های نگران موج می زنن تنها سکوت کنم ،ولی نمی دونم چرا معنی این سکوت رو هیچ کس نمی فهمه !!!

 

 

 

 

آموزش !!

خیلی سخته  بخوای بعد از دو سال خاطره ها رو مو به مو یاد آوری کنی !
همه چیز خوب پیش می رفت هم من از کار و محیط و همکاران  راضی بودم هم اونا یه جورایی از من راضی بودن . چه روزهای سردی بود یادمه دومین روز کاری برف می بارید و من از ذوق 10 دقیقه زودتر رسیدم ، زیر برف منتظر ایستادم تا بچه ها اومدن ! ( خداییش اونقدر ها هم ذوق نداشت خب ترافیک نبود زود رسیدم )


همه چیز خوب بود خیلی خوب البته باید یک سری تغیرات داده می شد دروغ که هناق نیست که از اونجایی هم که من اصلا اهل کلاس گذاشتن نیستم دفتر 50 اصلا با کلاس و شیک و پیک و طبق مد روز نبود باید اعتراف کنم که بیش از حد بی کلاس و ... بود ( چه آبرو داری می کنم من !) ولی تا دلتون بخواد اسم و رسم داشت هم از صدقه سری جناب سرمایه گذار هم از درایت و اعتماد به نفس جناب مسئول دفتر !
من هم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به لیست دادن به جناب مسئول دفتر که فلان وسیله و بهمان وسیله لازمه ، بنده خدا نه نمی گفت ولی آخراش دیگه بریده بود !!
همه یه جورایی م خوشحال بودن هم متعجب  که این جناب مسئول دفتر که از این قبیل اصراف کردن ها ( البته به قول خودشون ) پرهیز می کنن چی شده که به بنده نه نمی گن ! فکر کنم بنده خدا تو رودروایسی و از این جور مسائل گیر کرده بود !

از همون سه ، چهار روز اول کاری بنده رو فرستادن به یکی از دفاتر تابعه تا ازایشون نحوه ثبت آمار سیم کارت های دائم و اعتباری سال گذشته رو آموزش ببینم و ظرف مدت 72 ساعت آمار رو تحویل اداره ی پست بدم .

وای چه عذابی کشیدم من سر تحویل این آمار فقط خدا می دونه البته نه از سختی مراحل کار بلکه از تنبلی های ریز و درشت جناب پسر همسایه که مثلا قرار بود کمک حال بنده باشن ! ( به قول همین جناب سرمایه گذار شما کور نفرمایید شفا دادن پیش کش تون )

قرار شد من روال کاری دفتر رو بعد از تحویل دادن آمار آموزش ببینم که از بخت برگشته ی من همین جناب پسر همسایه قرار بود این وظیفه رو انجام بدن  !

خانم ... یه هفته 7 روزه بی زحمت شما باید جمعه ها هم تشریف بیارین اما من نمی یام !!!
* چرا !!!!!؟؟؟؟ چون تو پسری و من دختر دیگه !!؟؟
دومین مطلب ما این جا یعنی من و شما و علی حسینی ( همون مسئول خرید و فروش گوشی ) و خانم ... چهار نفریم هر روز نظافت با یک نفره که من تشخیص دادم شنبه ها و چهار شنبه ها با شماست !!
* چه رویی داره مامانم به من اینقدر دستور نمیده که ...
شیطونه میگه ...

خب می فرمودین :
بله و یک نکته ی دیگه من هر موضوعی رو فقط یک بار مطرح می کنم پس سعی کنید همون دفعه ی اول یاد بگیرید !!
چشم حضرت آقا !!!

* یکی نیست بگه تو دهن مسئول آموزش شرکت تالیا رو ... کردی  تا یاد گرفتی اونوقت چطوری از من انتظار داری با یک بار آموزش تو یاد بگیرم ؟؟!!

 

 

 

+ باز هم طولانی شد !!
++ این علی آقای حسینی هم اصلا ترسناک نبود خیلی هم خوش قلب بود فقط زیادی متعصب بود خداییش نمی ذاشت یک نفر نگاه چپ بهت بندازه !! بدبخت رو با چشماش قورت می داد !!

+++ این جناب سرمایه گذار هم خیلی کم می یومد دفتر . فک کنم دل به دل راه داره !همون طوری که من از ایشون خیلی خوشم نمی آمد ایشون هم فکر کنم نسبت به من همین حس رو داشتن !!

توصیه : پروین جان اگر مطلبی رو خوندی که یه کم منافات داشت با واقعیت به روی خودت نیار لطفا !!!

 

 

۱۲/۰۹/۸۶

از 12 آذر 86 خیلی تصادفی تو یه دفتر امور مشترکین مشغول به کار شدم ( به پیشنهاد پسر همسایه مون ) فکر بد نکنید لطفا !
خیلی ازش دل خوشی ندارم چون دنیاش زمین تا آسمون با من فرق داشت از هر 10 کلمه ای که بینمون رد و بدل میشد 8 تاش مشاجره بود خلاصله فکرمون اخلاقمون کلا شخصیتمون 180 درجه مقابل هم بود ! ولی در کل پسر خوب و فوق العاده ساده ای بود ُتا آخر عمرم ازش به خاطر معرفی کردن این شغل ممنونم !

محیطش خیلی برام جالب بود یه محیط تقریبا خانوادگی که شاید از 7 نفر کارمند پاره وقت و تمام وقتش فقط من و این جناب پسر همسایه بینشون غریبه بودیم ولی از همون روز های اول یه جورایی شدم عضو خانواده شون .
یادش بخی اون موقع ها کار موبایل هنوز رونق داشت اینجوریا نبود که یلی بود برای خودش این همراه اول بعضی وقتا بچه ها به شوخی میگن چه پا قدمی داشتی تو از وقتی اومد ی موبایل روز به روز کم رونق تر شد !!!!
چه روزی بود روز اول کاری ، این مسئول دفتر ما خدای اعتماد به نفس بود بین خودمون بمونه ولی می ترسم این اعتماد به نفس یه روزی کار دستش بده !
وقتی به همراه دایی محترم خدمت جناب ... ( از بردن اسم ایشون معذورم ) رسیدیم شرایط رو برای ما گفتن من هم با سر قبول کردم البته !! ( ولی بعده ها به گفته جناب مسئول دفتر که می گفتن همه اش خدا خدا می کردم قبول کنی و کارت رو زودتر شروع کنی چون واقعا کارامون گره خرده بود )
خلاصه مشغول به کار شدیم !
اول بسم اله چند تا سبد گذاشتن جلوی بنده که خب کاغذایی که شبیه به هم هستن رو جدا کن و هر کدوم رو تو یه سبد بگذار یک وقت چیزی رو دور نندازی! اوامر انجام شد هر چند کار مسخره ای به نظر می رسید !
حدود ساعت 9:30 کم کم بقیه هم از راه رسیدن اول از همه همین جناب پسر همسایه بعد پدر مسئول دفتر در ادامه برادر جناب مسئول دفتر و همسرشون و یه آقای دیگه که من خیلی ازش می ترسیدم که مسئول خرید و فروش گوشی بود !
اصل ماجرا و نقطه آغاز همه درگیری من با جناب پسر همسایه دیرتر از همه وارد شدن 
حدود ساعت 11 ،( ببخشیدا یه آقای نسبتا چاق) با یه قیافه ی حق به جانب وارد شدن همه جلوی ایشون بلند شدن . من که از همون اول از قیافه ی این آقا اصلا خوشم نیومد ! این فکر ها داشتن تو مغزم تاب بازی می کردن که با صدای پسر همسایه به خودم اومدم که چرا نشستی بلند شو! اون موقع مجال پرسش و پاسخ نبود ، سلام و علیک مختصری صورت گرفت و اینبار نگاه پر از سوال من جناب پسر همسایه رو سرجاش میخکوب کرد !
چته چرا اینجوری نگاه میکنی خب ؟!!!
چرا باید جلوی پای این آقا بلند میشدم و جلوی پای بقیه نه ...
خب معلومه دیگه این آقا سرمایه گذار این دفتره ، آدم محترمیه ...
تنها تفاوتشون همینه ؟؟!!!
خب آره دیگه ، تقریبا !
....




+ میدونم خیلی طولانی شد قول میدم خاطرات بعدی اینقدر طول نکشه !
++ بهترین لحظات زندگیم تا امروز تو این دفتر سپری شد بهم حق بدین که تمام خاطراتش رو با آب و تاب تعریف کنم حتی ساده ترین و پیش پا افتاده ترینشون رو !