۱۲/۰۹/۸۶

از 12 آذر 86 خیلی تصادفی تو یه دفتر امور مشترکین مشغول به کار شدم ( به پیشنهاد پسر همسایه مون ) فکر بد نکنید لطفا !
خیلی ازش دل خوشی ندارم چون دنیاش زمین تا آسمون با من فرق داشت از هر 10 کلمه ای که بینمون رد و بدل میشد 8 تاش مشاجره بود خلاصله فکرمون اخلاقمون کلا شخصیتمون 180 درجه مقابل هم بود ! ولی در کل پسر خوب و فوق العاده ساده ای بود ُتا آخر عمرم ازش به خاطر معرفی کردن این شغل ممنونم !

محیطش خیلی برام جالب بود یه محیط تقریبا خانوادگی که شاید از 7 نفر کارمند پاره وقت و تمام وقتش فقط من و این جناب پسر همسایه بینشون غریبه بودیم ولی از همون روز های اول یه جورایی شدم عضو خانواده شون .
یادش بخی اون موقع ها کار موبایل هنوز رونق داشت اینجوریا نبود که یلی بود برای خودش این همراه اول بعضی وقتا بچه ها به شوخی میگن چه پا قدمی داشتی تو از وقتی اومد ی موبایل روز به روز کم رونق تر شد !!!!
چه روزی بود روز اول کاری ، این مسئول دفتر ما خدای اعتماد به نفس بود بین خودمون بمونه ولی می ترسم این اعتماد به نفس یه روزی کار دستش بده !
وقتی به همراه دایی محترم خدمت جناب ... ( از بردن اسم ایشون معذورم ) رسیدیم شرایط رو برای ما گفتن من هم با سر قبول کردم البته !! ( ولی بعده ها به گفته جناب مسئول دفتر که می گفتن همه اش خدا خدا می کردم قبول کنی و کارت رو زودتر شروع کنی چون واقعا کارامون گره خرده بود )
خلاصه مشغول به کار شدیم !
اول بسم اله چند تا سبد گذاشتن جلوی بنده که خب کاغذایی که شبیه به هم هستن رو جدا کن و هر کدوم رو تو یه سبد بگذار یک وقت چیزی رو دور نندازی! اوامر انجام شد هر چند کار مسخره ای به نظر می رسید !
حدود ساعت 9:30 کم کم بقیه هم از راه رسیدن اول از همه همین جناب پسر همسایه بعد پدر مسئول دفتر در ادامه برادر جناب مسئول دفتر و همسرشون و یه آقای دیگه که من خیلی ازش می ترسیدم که مسئول خرید و فروش گوشی بود !
اصل ماجرا و نقطه آغاز همه درگیری من با جناب پسر همسایه دیرتر از همه وارد شدن 
حدود ساعت 11 ،( ببخشیدا یه آقای نسبتا چاق) با یه قیافه ی حق به جانب وارد شدن همه جلوی ایشون بلند شدن . من که از همون اول از قیافه ی این آقا اصلا خوشم نیومد ! این فکر ها داشتن تو مغزم تاب بازی می کردن که با صدای پسر همسایه به خودم اومدم که چرا نشستی بلند شو! اون موقع مجال پرسش و پاسخ نبود ، سلام و علیک مختصری صورت گرفت و اینبار نگاه پر از سوال من جناب پسر همسایه رو سرجاش میخکوب کرد !
چته چرا اینجوری نگاه میکنی خب ؟!!!
چرا باید جلوی پای این آقا بلند میشدم و جلوی پای بقیه نه ...
خب معلومه دیگه این آقا سرمایه گذار این دفتره ، آدم محترمیه ...
تنها تفاوتشون همینه ؟؟!!!
خب آره دیگه ، تقریبا !
....




+ میدونم خیلی طولانی شد قول میدم خاطرات بعدی اینقدر طول نکشه !
++ بهترین لحظات زندگیم تا امروز تو این دفتر سپری شد بهم حق بدین که تمام خاطراتش رو با آب و تاب تعریف کنم حتی ساده ترین و پیش پا افتاده ترینشون رو !

نظرات 2 + ارسال نظر
پروین دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:05 ق.ظ http://266.blogsky.com/

خداییش اگه چیزیشو سانسور کنی دهنتو ... می کنم! مخصوصا وقتی به خاطرات این اواخر رسیدی! فهمیدی؟ :))

سید دوشنبه 2 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:39 ب.ظ http://iran3yed.blogspot.com

سلام علیکم !
آفرین خوشم اومد !!
ای شکم خیره به نانی بساز ، تا نکنی پشت به خدمت دو تا !
* در مورد کامنتی که گذاشتی : یعنی اگه برنده شدی ، جایزه نمیخوای ؟
پ-ن : خونه جدید ( وبلاگ ! ) مبارک !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد