نیما و میترا !

با شروع اردیبهشت 87 دو کارمند جدید به جمعمون اضافه شد ! نیما و میترا !

نیما از کارمندای قدیمی دفتر بود که دو سال پیش برای انجام وظیفه و پاسداری از مرزهای مملکت عازم خدمت مقدس (!!) سربازی شده بود و با پایان این دوره تقریبا دو ساله به جمعمون اضافه شد. والا از شما چه پنهان ما در برخورد اول با توجه به نگاه های ایشون فکرمان به هزار راه رفت ، خب دست خودم نبود دیگه !

ولی با گذشت چند روز متوجه شدیم این بنده خدا در تنها وادی که سیر نمی کند همین موضوع است ( لااقل در مورد من یک نفر ) پسر فوق العاده ساده و شوخ طبعی بود ، دارم میگم فوق العاده به وقتش از شاهکارهای ایشون مستفیض میشین !!! و میترا ایشون هم دست کمی از جناب نیما نداشت فقط در مورد ایشون باید از فاکتور سادگی صرف نظر کرد ! تصور کنید این دوتا با هم تو دفتر باشن باور کنید کل همسایه ها از دستشون عاصی بودن !!

از اواسط اردیبهشت دوره ی دوم طرح توزیع کالابرگ آغاز شد ! باور بفرمائید ما هر چه تلاش کردیم نتوانستیم جناب مسئول دفتر را راضی به انصراف از این طرح کزایی بکنیم هر چه دلیل منطقی و غیر منطقی بود جمع کردیم ولی ایشان راضی نشدند که نشدند . برای خودشان هم ( البته فقط خودشان ) دلایل قانع کننده ای داشتند ! می گفتن تو کتم نمیره که که کاری رو نیمه کاره رها کنم اداره پست رو کمک ما حساب کرده !!!!!!!!

نخیر مثل اینکه اصرار ما هم فایده ای نداشت یه جورایی آب تو هاون کوبیدن بود ! خدا رو شکر این دوره هم خلوت تر بود و هم نسبت به دوره قبل مدت زمان کوتاهتری داشت و همچنین می تونستم رو کمک میترا و نیما و خانم ( ز ) حساب کنم!

روال کاری ما اینگونه بود که صبح به صبح کالابرگ ها رو از اداره پست تحویل می گرفتیم و آخر وقت بعد از توزیع، فرم ها و سوش های باقیمانده رو عینا تحویل می دادیم و از آنجایی که بدبخت تر از شخص بنده در آن دفتر وجود نداشت و آز آنجایی که به ظاهر دیوارمان همان قدمان از بقیه کوتاهتر بود ما مسئول انجام این امر خطیر شدیم  !! البته بقیه برای واگذری این مسئولیت مهم به بنده دلیل داشتن ! میگفتن تو کارت دقیق تره و به محیط اداره پست آشناتری و هزارتا هتدوانه رنگارنگ دیگه فکرش رو نکردن من پیچاره فقط دوتا دست دارم !! یه روز که از اداره پست برگشتم دیدم اوضاع دفتر اساسی به هم ریخته است و یکی ، دوتا از شیشه های پیشخوان شکسته !! تا رسیدم میترا شروع کرد با آب و تاب به تعریف ماجرا ! قضیه از این قرار بود ( شما که در جریانید کرج شهر 72 ملته و ایران کوچک واز این حرف ها ) یکی از این بانوان محترم ( از من نخواین اصلیتش رو بگم که نمیگم ) تشریف فرما شده بودن دفتر و چون بعد از ساعت مقرر و همچنین به علت اتمام کالابرگ های موجود چیزی عایدشون نشده بود اول شروع کرده بود به داد و بیداد و در ادامه هم با مشت یکی دوتا ازشیشه های دفتر رو شکسته بود ! شانس آوردیم دفتر ما شیشه قدی نداره ! والا به خدا !

بعد هم در کمال اعتماد به نفس زنگ زده بود به پلیس تا احقاق حق کنه و همون شب کالابرگ بگیره !کار دنیارو میبینی به جای اینکه ما شاکی باشیم ایشون طلبکار بودن ! ( البته تو دوره قبل هم یه مورد مشابه اتفاق افتاده بود )

قبلا گفته بودم این جناب مسئول دفتر ما هم اعتماد به نفس خارق العاده ای داره و هم قدرت بیان بسیار عالی و به گفته خودش تا به حال از هیچ محکمه و دادگاهی بازنده بیرون نیومده در این یک مورد هم ایضا !!

خلاصه که اون سرکار خانم مجبور شد که خسارت ما رو بپردازه !!

 

 

 

 

 

پ . ن 1 :  نیما و جناب پسر همسایه اصلا و ابدا رابطه ی حسنه ای با همدیگه نداشتن و یه جورایی سایه هم رو با تیر میزدن !

 

 

 

پ . ن 2 : خداییش اگر این خانواده ی بنده می دونستن که من این کالابرگ ها رو جا به جا می کنم ، مطمئن باشید دیگه اجازه نمیدادن من پام رو تو دفتر 50 بذارم ! جون چند بار بهم تذکر داده بودن که یه وقت تو این کار رو انجام ندیا !! خطرناکه !!

 

 

پ . ن 3 : من نمیدونم این کالابرگ چه حسنی داره اگر بگم چه کسانی بابت دریافت کالابرگ وارد دفتر ما میشدن  مثل من چشماتون از تعجب گرد میشه ! یه خانومی که خودش متخصص پوست بود و شوهرش  فک کنم متخصص اطفال بود از صبح تا ظهر به گفته ی خودش تو دفتر ما معطل شده بود بابت دریافت کالابرگ !!

فک  کنم جریان همون یک مو از خرس کندن غنیمته باشه !دولت ما هم شده ... !