برادران همسایه !!

ذکر خاطرات دفتر 50 بدون معرفی همسایه های محترم اصلا لطفی ندارد و خلاصه یک پایش می لنگد !
این دفتر پر ماجرای 50 در مکانی واقع است مجتمع نما !!!!یعنی در طبقه همکف یک ساختمان دوطبقه متعلق به عهد دقیانوس ( بالاخره یه جورایی باید از رشته ام هم استفاده کنم دیگه ) که متشکل است از 4 واحد و یک نیمچه واحد :
یک واحد مختص به نمایندگی بیمه ایران ، یک واحد نمایندگی نصب شوفاژ ، یک واحد پخش ظروف یکبار مصرف یک واحد هم دفتر وزین 50 البته آن نیمچه واحد هم یک زیرپله ای نقلی است که شخص جناب صاحب ملک  که یک زمانی برای خود دبدبه و کبکبه ای داشته برای گذراندن اوقات فراغت مشغول شغل مقدس فتوکپی است !!
والا از این برادران همسایه و شیطنت هایشان هر چه بگویم کم گفته ام !!
با این برادران واحد شوفاژ که از لحاظ روابط عمومی با جدیدترین و بهترین ظروف تفلن و چدن رقابت می کنند کاری نیست ، بین این دو کارمند این واحد نمونه روزانه تنها دو کلمه حرف رد و بدل میشه سلام و خدا حافظ ، روشون میشد این رو هم فاکتور می گرفتن !!
ولی امان از این برادران گرام ظروف یکبار مصرف !!شانس آوردیم همیشه ی خدا سر شغل اولشون مشغول به انجام وظیفه بودن و صبح تا ساعت 5 بعد از ظهر مغازه تعطیل بود !!

گل سر سبد این ساختمان بعد از دفتر 50 واحد بیمه بود :
متشکل از 4 کارمند که صد البته همه به چشم برادری رویت می شدند و همچنان نیز 
جناب سامان خان مسئول نمایندگی بیمه فوق العاده متشخص و صد البته در سخاوتمندی شهره ی خیابان ... ایشان  نسبشان از طرف طایفه ی پدر متصل می شد به شهر زیبای اصفهان و از طرف مادر به شهر تاریخی یزد ،
دیگر خودتان حسابش را بکنید در مواقع حساب و کتاب چه رنگی از ایشون می پرید ؟؟!!!
دومین شخص جناب آقای سعیدی فوق العاده نظر پاک یعنی ....
اصالتا بچه همین کرج بود یعنی جد اندر جد ( نکنه فکر کردین این ها رو مستقیم از خودش پرسیدم ، این طرح کالا برگ یک سری مزایا دارد که یکیش درآوردن آمار ملته ) البته یک مورد اینجا قابل عرضه که این جناب آقای سعیدی آداب معاشرت رو شرطی یاد گرفته بودن یعنی تنها در مواقعی که کارشون بیخ پیدا می کرد  یادشون می افتاد باید سلام بدن برعکس سامان خان !
دونفر دیگه هم خیلی زود باروبندیلشون رو بستند و رفتند یکیشون رو که حتی موفق به کشف اسمش هم نشدیم !ایشون هم در مورد آداب معاشرت دقیقا مثل جناب سعیدی بودن !
نفر آخر هم  ، خدا بیامرزد  رضا شاه رو  با این خدمت مقدس سربازی چه لطفی در حق این اردلان خان و موهای اسب گونه شان کردند !!!

 

 

 

 

 

 

 

+ 1  در مورد این برادران واحد شوفاژ بیشتر از این نمی تونم اظهار نظر کنم ، نه من هیچ کس نمی تونه !!

 

 

+ 2  در مورد این ظروف یکبار مصرف هم  همیشه فامیلی این دو نفر به جای هم استفاده میشد که البته هیچ کدام از همسایه ها درست تلفظ نمی کردن " عمدا و  سهوا  " نش رو هم من دیگه نمی دونم !!

 

 

+ 3  در مورد واحد بیمه هم حرف و حدیث بسیاره !!

 

 

+ 4  خداییش این ها شیطون و فرشته ها رو هم با هم درگیر میکردن ( منظور برادران بیمه و ظروف یکبار مصرف هستن ) در وسط رقص و پایکوبی و جولانگاه شیطان به یکباره صدای صلوات  و . . .
دیگر خودتان تصورش را بکنید !!
 

 

 

کاملا بی ربط !!!

 

 این پست اصلا ربطی به دفتر 50 و خاطراتش نداره !
نمی دونم چرا این روزها آدم ها اینقدر مهربون شدن ؟!
اون روزهایی که برای فرار از تنهایی هام سراغشون می رفتم از من فرار می کردن حالا که من در به در دنبال تنهایی ام محبتشون گل کرده  !!

یادمه یه روز در مقابل یه سوال غیر منتظره یه جواب غیر منتظره تر دادم !
وقتی سر ظهر یکی از روزهای داغ مرداد یه نفر ازم پرسید :
دوست داشتی الان کجا باشی غیر از اینجا ؟
من در جواب گفتم ته یه دره  زیر سایه ی یه صخره بزرگ که آفتاب هر چقدر هم مسیر تابشش رو عوض کنه نتونه روی سر من بتابه تا ...
وقتی پرسید چرا دره ؟! فکر می کردم نوک یه قله رو انتخاب کنی !
تازه متوجه شدم که ای بابا این هم هنوز تو رو نشناخته !
گفتم چون اکثر آدما از دره خوششون نمیاد همه عاشق اوج هستن ولی من جایی رو می پسندم که اکثر آدما نباشن !!
جایی که اولین انسانی که پا میزاره اونجا من باشم !!

 

 

 

 

 

 

+1  میدونم یه کم خودخواهیه اما آدما بعضی وقتا به این خودخواهی نیاز دارن !!
+2  اگر بگم آدم احساسی نیستم یه دروغ خیلی بزرگ گفتم ولی هیچ وقت این احساسات رو نشون نمیدم !
+3  این روز ها مجبورم به جای همه ی سوال هایی که پرسیده میشن و اونهایی که تو چشم های نگران موج می زنن تنها سکوت کنم ،ولی نمی دونم چرا معنی این سکوت رو هیچ کس نمی فهمه !!!

 

 

 

 

آموزش !!

خیلی سخته  بخوای بعد از دو سال خاطره ها رو مو به مو یاد آوری کنی !
همه چیز خوب پیش می رفت هم من از کار و محیط و همکاران  راضی بودم هم اونا یه جورایی از من راضی بودن . چه روزهای سردی بود یادمه دومین روز کاری برف می بارید و من از ذوق 10 دقیقه زودتر رسیدم ، زیر برف منتظر ایستادم تا بچه ها اومدن ! ( خداییش اونقدر ها هم ذوق نداشت خب ترافیک نبود زود رسیدم )


همه چیز خوب بود خیلی خوب البته باید یک سری تغیرات داده می شد دروغ که هناق نیست که از اونجایی هم که من اصلا اهل کلاس گذاشتن نیستم دفتر 50 اصلا با کلاس و شیک و پیک و طبق مد روز نبود باید اعتراف کنم که بیش از حد بی کلاس و ... بود ( چه آبرو داری می کنم من !) ولی تا دلتون بخواد اسم و رسم داشت هم از صدقه سری جناب سرمایه گذار هم از درایت و اعتماد به نفس جناب مسئول دفتر !
من هم از فرصت استفاده کردم و شروع کردم به لیست دادن به جناب مسئول دفتر که فلان وسیله و بهمان وسیله لازمه ، بنده خدا نه نمی گفت ولی آخراش دیگه بریده بود !!
همه یه جورایی م خوشحال بودن هم متعجب  که این جناب مسئول دفتر که از این قبیل اصراف کردن ها ( البته به قول خودشون ) پرهیز می کنن چی شده که به بنده نه نمی گن ! فکر کنم بنده خدا تو رودروایسی و از این جور مسائل گیر کرده بود !

از همون سه ، چهار روز اول کاری بنده رو فرستادن به یکی از دفاتر تابعه تا ازایشون نحوه ثبت آمار سیم کارت های دائم و اعتباری سال گذشته رو آموزش ببینم و ظرف مدت 72 ساعت آمار رو تحویل اداره ی پست بدم .

وای چه عذابی کشیدم من سر تحویل این آمار فقط خدا می دونه البته نه از سختی مراحل کار بلکه از تنبلی های ریز و درشت جناب پسر همسایه که مثلا قرار بود کمک حال بنده باشن ! ( به قول همین جناب سرمایه گذار شما کور نفرمایید شفا دادن پیش کش تون )

قرار شد من روال کاری دفتر رو بعد از تحویل دادن آمار آموزش ببینم که از بخت برگشته ی من همین جناب پسر همسایه قرار بود این وظیفه رو انجام بدن  !

خانم ... یه هفته 7 روزه بی زحمت شما باید جمعه ها هم تشریف بیارین اما من نمی یام !!!
* چرا !!!!!؟؟؟؟ چون تو پسری و من دختر دیگه !!؟؟
دومین مطلب ما این جا یعنی من و شما و علی حسینی ( همون مسئول خرید و فروش گوشی ) و خانم ... چهار نفریم هر روز نظافت با یک نفره که من تشخیص دادم شنبه ها و چهار شنبه ها با شماست !!
* چه رویی داره مامانم به من اینقدر دستور نمیده که ...
شیطونه میگه ...

خب می فرمودین :
بله و یک نکته ی دیگه من هر موضوعی رو فقط یک بار مطرح می کنم پس سعی کنید همون دفعه ی اول یاد بگیرید !!
چشم حضرت آقا !!!

* یکی نیست بگه تو دهن مسئول آموزش شرکت تالیا رو ... کردی  تا یاد گرفتی اونوقت چطوری از من انتظار داری با یک بار آموزش تو یاد بگیرم ؟؟!!

 

 

 

+ باز هم طولانی شد !!
++ این علی آقای حسینی هم اصلا ترسناک نبود خیلی هم خوش قلب بود فقط زیادی متعصب بود خداییش نمی ذاشت یک نفر نگاه چپ بهت بندازه !! بدبخت رو با چشماش قورت می داد !!

+++ این جناب سرمایه گذار هم خیلی کم می یومد دفتر . فک کنم دل به دل راه داره !همون طوری که من از ایشون خیلی خوشم نمی آمد ایشون هم فکر کنم نسبت به من همین حس رو داشتن !!

توصیه : پروین جان اگر مطلبی رو خوندی که یه کم منافات داشت با واقعیت به روی خودت نیار لطفا !!!